ابر سياه مشتري مرگ

پويان اسماعيل زاده
oasisser@yahoo.com

ابر سیاه مشتری مرگ
حرف های حفظ شده دیگه بوی سکوت می گیرند .کشتن سکوت هم کار خیلی سختیه . تو تک تک اين روزها دلم می خواست برای یکی درد دل کنم .دلم مي خواست بنويسم و سکوتمو بشکنم . سکوتی که خواسته و ناخواسته شکل گرفت و من رو خیلی راحت از مهره های شطرنج بیرون انداخت . خسته بودم خسته و دلزده می دونستم که اگه زندگی رو تو اين حال و هوایی که دارم ادامه بدم حتما خراب می شه و خيلی سردستی از آب در مياد به همين خاطر تصميم گرفتم مدتی خودمو از ادامه داستان زندگی کنار بکشم . تو اين مدت هر بار از هر جای تاريکی که اندک نوری داشت رد می شدم کوله باری از خستگی روی سايه ام خود نمايی می کرد می خواستم داد بزنم که ديگه خسته شدم از کشيدن اين همه غم سياه می خوام آزاد باشم و دست و پامو از هر چی قفل و زنجير باز کنم. از همه تعاريف رايج خسته شده بودم اگه می تونستم و توانشو داشتم واژه بی تفاوتی رو از تمام لغت نامه ها حذف می کردم .فکر می کردم اطرافيانم از روی کوله بار سياهم بفهمند دردم چيه و نجاتم بدند ولی يا نمی فهميدند و يا اگر هم می فهميدند يا چراغ نداشتند و از تاريکی وسياهی هراس داشتند که مبادا خودشون گرفتار شوند. اونهايی هم که چراغشون خوب می سوخت و روغن نابی داشت آنقدر دور دست رو نگاه می کردند تا پاشون به سنگ جلوی کفششون می خورد و خودشونو و منو با هم سرنگون می کردند و باز همه جا تاريک مي شد. باخودم گفتم بايد کاری کنم چون اگه وضع به همين صورت ادامه پيدا کنه ديگه نمی تونم دوام بيارم .به هر حال هر چيزی يک مرتبه اتفاق نمی افته . من هم بايد از يه جايی شروع می کردم تا خودمو نجات بدم . تصميم گرفتم خودم تنها همه چيز رو تحمل کنم و دردم رو با کسی تقسيم نکنم به همين خاطر جشنی گرفتم و فقط تنهايی رو به اون مهمونی دعوت کردم تنهايی هم دعوتم رو رد نکرد و با يک هديه به سراغم اومد.دوباره خودمو ناخواسته وسط یه بازی دیدم . بازی خیلی وقت پیش شروع شده بود ولی من چرا از همه چیز بی خبر بودم ؟ همیشه همینطوری بود . همیشه خودمو وقتی پیدا می کردم که بازی از نیمه هم گذشته بود و من فقط باید بازی رو تمومش می کردم .بازیی رو که نه شروعش کرده بودم و نه دلم می خواست ادامه پیدا کنه ولی انگار با یه زنجیر سربی به داستان و شخصیت های اون بازی گره خورده بودم .
بايد خودمو کنار می کشيدم تا فراموشش کنم.اگه همينطور باقی ميموند بيشتر گرفتار می شدم.خودمو تو خونه زندونی کردم و کلید زندان رو هم به یک زندان بان دادم یک زندان بان تخیلی . شاید خودم بودم که که تو قالب یه زندان بان نقش بازی می کردم . زندان بان برایم غذا می آورد و خیلی از کار ها رو برایم ممنوع کرده بود . غذام شده بود چای و ماست و کارم شده بود خوندن رمان.رمانم صفحه های سیاه زیاد داشت . زندانم پنجره نداشت نور خورشيد هم بهش نميرسيد آب نداشت برق هم نداشت تنها روشناييش از نور شمعی بود که از سوختن من می سوخت من هم زیر همین نور دور از چشم زندان بان رمان می خوندم تا اینکه یک روز فهمید و رمانم رو گرفت . دیگه تو اون روزایی که تو زندان بودم اون رمان رو ندیدم . هوای زندان تنهایی سرد بود خیلی سرد تا جایی که بعضی شب ها ميخواستم نه از خود زندان بلکه از هوای سردش فرار کنم ولی زندان خود ساخته که راه فراری نداشت چون من از همه گوشه و کنار و زير و بمش خبر داشتم.
چقدر سخته که آدم یک زندان بسازه ولی راه فرار کردن از اونو ندونه . مجبور بودم برای زندگی تو یه هوای بهاری اون هوای سرد و وحشتناک زندان تنهایی رو تحمل کنم . ملاقاتی نداشتم چون تلفن زندان رو عمدا قطع کرده بودم . از ديدن اشک های من ديوار های زندان تنهاييم نم گرفته و ترک برداشته بودند. از قوانین سلول تنهاییم بود که نباید به چیزی کار داشته باشم. نبايد اصلا بهش فکر می کردم البته اين نظر زندان بانم بود که تو سلول تنهايی به چيزی غير از آزادی فکر کردن گناه است و بايد در اوج زندان آزاد بود . اگه زندان بان کمترین شکی می برد که حواسم در نا شکيبايی فکر کردن به او اسير شده با شلاق می افتاد به جونم . خدا می دونه که روزای اول چقدر تنم زخمی و کبود می شد .بايد تو زندان برای خودم سرگرمی به وجود می آوردم اما خودم بهتر از هرکسی می دونستم که تنها سرگرمی من فکر کردن به اونه. ولی ديگه از طپش زبانه های شلاق روی قلبم خسته شده بودم. باید چکار می کردم . چاره ای نداشتم جز اينکه فراموشش کنم . سعی کردم تمام تصوراتی که از اون دارم رو به دست هوای سرد زندان تنهایی بسپارم .
من در سلول تنهايي ام زندانی بودم و گذر روز ها رو فقط از تعداد باز و بسته شدن در زندان هنگام تحويل صبحانه می فهميدم .روز ها و شب ها به سرعت می رفتند و من آهنگ زلال خالص شدن خودم رو می شنيدم تا اينکه يک روز موقعی که زندان بان در رو برای دادن غذا باز کرد خودش هم داخل زندان شد و گوشه ديوار کنار من نشست. زندان بان با همان لباسی وارد سلول تنهایی من شده بود که بیرون از زندان هم می پوشید ولی از لحظه ای که داخل زندان شد نیش سرمای سلول به تنش زهر می پاشید انگار که داخل سلول سردتر بود بخاطر همین مجبور شد پتوی پاره ای که کنار دیوار افتاده بود رو دور خودش بپیچه . فضای اتاق همچنان تاریک بود . از صدای قطرات آب روی سقف زندان معلوم بود که ابر های سياه همه بالای ديوار زندگی زندان من اتراق کرده بودند .زندان بان که حالا با شرايط جديد کمی خو گرفته بود رو به من کرد و با صدایی که انگار غم توش غرق شده بود گفت :می دونی عشق يعنی چی ؟ گفتم :آره از نظر علمی عشق از کلمه عشقه گرفته شده که نوعی گياه هست که به دور درخت می پيچه و بالا می ره .گفت خودتو نزن به اون راه . داری بازی می کنی؟ با صدایی خسته جواب دادم : نه من قاعده بازی رو بلد نيستم .کمی مکث کرد و گفت از نظر احساسی چی ؟از این لحاظ تعریف عشق چیه ؟ گفتم : نمی دونم .چیزی یادم نیست. صداشو کمی صاف کرد و گفت : لرزیدن دل یعنی چی؟ گفتم لرزیدن از نظر علمی معنی تکون خوردن میده ولی دل اصلا یک چیزه مجردیه که تمام احساسات آدمی مثل مهربونی گذشت و فداکاری از اون سرچشمه می گیره ولی از نظر عامه مردم دل همون قلبه البته ... پرید تو حرفم و گفت : احتمالا نمی خوای بگی که تو رستورانها می فروشنش ؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : آره . مردم فقط تو جگرکی ها طالب دلند اونم برای خوردن .قلبی که جایش سمت چپه قفسه سینه است و از نظر علمی ثابت شده که وظیفه خون رسانی رو بر عهده داره و از سیاه رگ و سرخرگ...باز پرید تو حرفم و با لحنی تحقیر آمیز گفت تو از دل فقط این چیزا رو می دونی دیگه؟ گفتم :آره فقط همین یادمه.صدای قطرات بارون بیشتر شده بود و هوای سلول سردتر . اینو از عکس العمل زندان بان فهمیدم که پتو رو محکم دور خودش گرفت ولی حالا هر چقدر اون سردش می شد من گرمم بود تا جایی که از شدت گرمایکی از لباس های ضخیمم رو در آوردم .زندان بان بلند شد وگفت :با این تفاسیر این شعر رو از لحاظ ادبی معنی کن.با صدایی بلند گفت : تاکید می کنم از نظر احساسی نه علمی. تا حالا اونو اینقدر جدی ندیده بودم .بعد شروع کرد به خوندن شعر .شعر این بود عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را من اول جا خوردم ولی با خونسردی گفتم : کلمه اول رو نمی دونم ولی معنی شعر اینه که وقتی کلمه اول همسایه دل که معنی اونم نمیدونم میشه هوش و حواس آدم دانا رو از بین می بره دزد دانا هم ابتدا هنگام ورود به خانه چراغ رو خاموش می کنه زندان بان بلند شد و چند قدمی راه رفت و گفت: پس عشق دزده ؟گفتم نمی دونم چیزی یادم نیست . هوای زندان همه چیز رو از یادم برده .زندان بان کنار در زندان ایستاد و در حالی که به میله های سرد زندان تکیه داده بود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت :جلسه باز جوییت تمام شد تو ..تو ..آزادی . اون روز از سلول تنهاییم بیرون اومدم .
سرگردون بودم .ديگه بيرون از سلولم رو نمی شناختم .دنيا برایم به اندازه سلولم کوچک شده بود و طاقت دنيای بزرگتری رو هم نداشتم به هر حال بايد ميرفتم .نمی دونستم چکار کنم . فقط وقت می گذروندم. ديگه نگاه ها برايم آشنا نبود . هيچکس نمی تونست بفهمه تو دل آدمی که تازه از زندان تنهایی آزاد شده چی میگذره . بارون شدیدی می اومد و شهر خیلی شلوغ شده بود .خیابونا رو خوب نمی شناختم مثل اینکه هر چیزی که کوچکترین اثری از اون تو ذهنم داشت از خاطرم محو شده بود حتی جاهایی رو که اونو اونجاها دیده بودم. با خودم گفتم یعنی اینقدر عوض شدم . به اراده خودم بالیدم .غم عجیبی یک مرتبه توی دلمو پر کرد تو همین احوال فریاد خفیف پیرزنی رو از دور شنیدم ولی صدای رعد و برق مانع از شنیدن کامل حرفای پیرزن می شد. حس عجیبی راهنماییم می کرد اینو کاملا احساس می کردم .نزدیک تر شدم پیرزن کمک می خواست تا کسی اونو به اون سمت خیابون ببره .دست پيرزن رو گرفتم تا کمکش کنم تا حالا رد شدن از یک خيابون اینقدر برايم سخت نبود ماشين ها همه بی رحم شده بو دند در طول راه احساس می کردم به جای اينکه من به پيرزن کمک کنم اون داره منو به اون سمت خيابون می بره با هزار زحمت خودمو به اون سمت خيابون رسوندم .جای عجيبی بود .پيرزن که قطرات بارون از چار قد سياهش می چکيد با صدای شکسته اش گفت :اگه تو باغ زندگيت برف اومده و هواش سرد شده اگه سرما ريشه درختا رو خشک کرده تو سعی نکن نهال جديدی بکاری فقط سعی کن با برفا یه آدم برفی بسازی که به جنگ سرما بره ولی هیچ وقت سر آدم برفی رو کلاه نذار . .پيرزن تو بارون گم شد ولی من چیزی از حرفای اون نفهمیدم . قطرات بارون از سر و صورتم می چکيد .نمی دونم تو اون لحظات به چی فکر می کردم فقط يادمه همون حس غريب منو از مسيری برد که با هميشه خيلی فرق داشت. تو اون زنجیر سیاه و سفید بارون سایه ای رو دیدم که به سمت من می اومد نمی خواستم نگاه کنم ولی نگاهم دوید به سمت چشماش من از خودم مطمئن بودم که چیزی نمی تونه منو به وضعیت قبلی بر گردونه چه لحظه مشوشی باید اعتراف کنم امتحان سختی بود . بی هیچ حرف و صحبتی فقط از کنار هم گذشتیم هنوز مطمئن بودم که هیچ اتفاقی نیافتاده . دیگه قطرات بارون از سر و صورتم نمی چکید بلکه از من رد می شد. مثل اینکه خواب میدیدم .نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم .
مدتی گذشت تا اينکه خودمو جلوی خونه ديدم. رفتم تو. همه جا تاريک بود و هیچ صدایی شنیده نمی شد.یک قسمت از سقف سلول تنهاییم ترک برداشته بود زندان بانم رو دیدم که یک گوشه نشسته و تو افکار خودش غرق شده .با نگاه اول نفهمیدم چه اتفاقی برایش افتاده .رفتم جلوتر می خواستم چراغی روشن کنم ولی اون روز هیچ کدوم از چراغ ها روشن نمی شدند .اومدم کنارش نشستم .سرش رو از روی زانو هایش برداشت و گفت : اومدی . گفتم :تو چرا اینطوری شدی ؟چرا اینقدر ژولیده . گفت خودمو تو سلول انفرادی زندانی کردم .بی آب...بی غذا . صداش می لرزید . بغض عمیقی تو نگاهش بود .حلقه اشکی از چشمانش روانه شد .دیگه نپرسیدم چون همه چیز معلوم بود .گفتم تو دیگه چرا گرفتار شدی؟ تو که زندان بان زندانی بودی که من زندانی زندان عشقش بودم . تو دیگه چرا ؟ با صدای خسته اش گفت:مگه زندان بان زندانی عشق نمی تونه عاشق بشه .گفتم :پس اون همه سوالایی که تو جلسه بازجویی از من پرسیدی برای این نبود که منو آزاد کنی برای این بود که ببینی خودت چقدر گرفتار شدی ؟با نگاهش جوابمو داد . نگاهش هیچ وقت دروغ نمی گفت. خیلی خالص شده بود خالص تر از همیشه .قاب عکسی روی دیوار نظرمو جلب کرد نزدیک تر که شدم دیدم عکس همون سایه تو قاب بود .زندان بان که حالا متوجه همه چیز شده بود گفت :منو می بخشی ؟ با تردید جواب دادم : هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم فراموشش کنم زخم شلاق های تو باعث شد دیگه بهش فکر نکنم . گفت مطمئنی که فراموشش کردی بلند شدم و چند قدمی جلوتر رفتم .برگشتم و تو چشماش نگاه کردم و با صدایی گرفته گفتم آره فکر میکنم فراموشش کردم .با صدای محکمی جواب داد خودت می دونی که نتونستی فراموشش کنی .دیگه تحمل نداشتم تو چشماش نگاه کنم انگاری اونم جوابشو از تو نگاهام می گرفت و کاری به حرفام نداشت . دوباره سرشو رو زانو هاش گذاشت و گفت: عشق که با شلاق بیرون نمی ره .من خشکم زد انگار که آب سردی روی تنم ریخته باشند .تا که به خودم اومدم دیدم سقف سلول تنهایی ام که ترک برداشته بود روی سر زندان بانم فرو ریخته . هیچ فریادی نشنیدم با دست پاچگی خودمو بالای سرش رسوندم .ساکت بود .دیدم مثل یک بچه معصوم خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد. آوار رو از روی بدن بی جونش کنار زدم جای جای وجودش زخمی بود و سرخ .سرخی که علتش ضربات شلاقی بود که تنش رو لمس کرده بودند .نمی دونستم چکار کنم تو سرم صدایی پیچید < اون سایه راه رفتنش حرف داره...نگاهش خشمگینه...زیباییش بد نیست ولی اگه من جای تو بودم اینقدرخودمو به خاطرش تو درد سر نمی نداختم > این حرف ها صدای نصیحت های کسانی بود که اون سایه رو می شناختند . جلو رفتم و روی میله های سرد زندان با دستم طرح یک پنجره رو کشیدم تو اون هیاهوی بارون انوار طلایی خورشید از قسمتی که سقف زندان فرو ریخته بود تمام زخم های شلاق دیده زندان بان رو می بوسید در حالی که نور خورشید تمام وجودم رو گرفته بود سرمو روی زخم های زندان بان گذاشتم و منم خوابیدم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30930< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي